داشتن مستعمره در اواخر قرن نوردهم بعنوان پرستیژ و سمبل قدرت و عظمت دولت‌ها به حساب می‌آمد. درهمین ایام داروین کتابی تحت عنوان «اصل انواع» منتشر ساخت. در این کتاب «بر این عقیده بود که در مبارزه میان ملت‌ها آن‌ها پیروز می‌شوند و بقا پیدا می‌کنند که اصلح باشند. نژاد برتر می‌باید با قدرت نظامی بر نژادهای پست چیره شود تا به آن نشان دهد که چقدر قوی و نیرومند است …»(فوگل، ۱۳۸۰، ج۲: ۱۰۹۹) این تئوری که پیروزی شایسته‌ترین‌ها و سالم‌ترین‌ها در مقابل ملت‌های پست تضمین کرده‌بود، زمینه‌ی نژادپرستی را فراهم ساخت. درپی این تفکرات بود که برخی از دولت‌ها استدلال می‌کردند داشتن مستعمرات بیشتر یک دولت نشانه این است که آن ملت از نظر نژادی بر ملل و اقوام بیشتری برتری دارد. بدین شکل امپریالیزم در این برهه‌ از تاریخ رنگ و بوی نژادپرستی به خود گرفت.
سرعت در تسخیر مستعمرات و بویژه شدت یافتن رقابت بر اثر افزایش تعداد دولت‌های استعمارگر از مشخصات بارز این عرصه از رقابت‌های استعماری نیز بود. ورود دولت‌های جدید به صحنه‌ی رقابت برای گرفتن سهمی از مستعمرات بسیار حائز اهمیت بود. دولت‌هایی چون آمریکا، بلژیک، ایتالیا و بخصوص امپراتوری آلمان و همچنین برای اولین بار یک قدرت آسیایی یعنی ژاپن در اواخر قرن نوزدهم، رقابت برای کسب مستعمرات را تشدید نمود. چرا که از یک طرف به علت محدودیت سرزمین‌های قابل تسخیر، رقابت شدت و خشونت بیشتری یافت و از طرف دیگر این شدت رقابت نیاز به ایجاد یا افزایش مستعمرات را بیشتر کرد که حاصل آن رقابت تسلیحاتی خصوصاً در بخش نیروی دریایی- همچون رقابت دریایی بین آلمان و انگلیس- بود.
دانلود پایان نامه - مقاله - پروژه
درحقیقت علاقمندی اروپا به توسعه‌طلبی از قرن شانزدهم آغاز شده‌بود و در قرن بعدی با آهنگ ملایم‌تری ادامه یافته‌بود و در نیمه دوم قرن نوزدهم به اوج خود رسید. اروپائیان در این هنگام به برکت برتری صنعتی، اقتصادی، نظامی و فرهنگی درصدد برآمدند تا دیگر مناطق را به تصرف خود درآورند. علاوه بر عواملی چون افزایش جمعیت و رشد احساسات ملی برخی دولت‌ها مانند «… انگلستان از «باری که مردم سفید به دوش دارند» و فرانسه از «مأموریت خود را برای متمدن ساختن دیگران» سخن می‌گفتند …»(نهرو، ۱۳۶۶، ج۲: ۱۱۸۰) ولی عامل اقتصادی در تشدید رقابت‌های استعماری نقش تعیین‌کننده‌ای پیدا کرد. در این دوره نویسندگانی چون «… روزوا لوکزامبورگ، بوخارین و بویژه لنین بر عوامل اقتصادی نظیر جستجوی عقلایی برای بازارهای جدید و منابع خام تمرکز کرده‌اند … لنین معتقد بود که امپریالیسم ضرورت اقتصادی اقتصادهای سرمایه‌داری صنعتی است.»(مک‌لین، ۱۳۸۱: ۲۹۲)، پاره‌ای از این نویسندگان حیات اقتصادی برخی کشورهای اروپایی بخصوص انگلستان را در مستعمرات می‌دیدند، این وابستگی خصوصاً زمانی نمایان شد که کشور مزبور مستعمرات سیزده‌گانه خود را از دست داد و تلاش می‌نمود که مستعمرات نو جایگزین آن سازد.
افریقا تنها قاره‌ای بود که تا سده‌ی نوزدهم تقریباً دست نخورده باقی مانده‌بود. در نظر قدرت‌های اروپایی، افریقا منطقه‌ی پهناوری بود که مردمی وحشی و بی‌اهمیت در آن سکونت داشتند. شمال این قاره یکی از مهمترین حوزه‌های رقابت‌های استعماری بود، یعنی منطقه‌ای که مابین مدیترانه و صحرای افریقا واقع و مسکن اعراب و بربرهای مسلمان است که کشورهای مصر، لیبی، تونس، الجزایر و مراکش را شامل می‌شد و درمجاورت قاره‌ی اروپا قرار گرفته‌اند. این مناطق اگرچه پیش از این مورد تهاجم استعمارگران قرار گرفتند، ولی حضور مقتدرانه امپراتوری عثمانی از قرن شانزدهم در مدیترانه و شمال افریقا استعمارگران را عقب راند. در قرن نوزدهم یکبار دیگر استعمارگران تهاجمات خود را از سر گرفتند، که در این هنگام امپراتوری عثمانی محکوم به زوال بود. لذا مناطق مزبور هیچکدام به تنهایی نمی‌توانست به مقابله با استعمارگران برخیزد.
رقابت بین فرانسه و انگلیس بر سر مصر در دهه‌ های پایانی قرن نوزدهم شدت گرفت. سرانجام انگلستان در پناه سیاست‌های مالی خود توانست سلطه‌ی خود را بر مصر تحمیل نماید. «… تصرف مصر برای انگلستان دیباچه‌ی اقدام مهمتری بود، به این معنی که دره‌ی نیل برای این دولت راه نفوذ به افریقا گردیده و مسأله سودان به مسأله مصر اضافه گشت که از همان ابتدا انگلیسی‌ها قصد اشغال آن را داشتند …»(ماله، ۱۳۸۸، ج۷: ۲۴۲)، به زعم تسلط انگلیس بر مصر، مصر از اقدامات سیطره‌‌جویانه حود در سودان دست نمی‌کشید، از آنجا که انگلستان قصد داشت در سودان متصرفاتی را از آن خود کند در این راه با مصر همراه شد، درنتیجه به کمک ارتش مصر مستعمره‌ای موسوم به سودان مصر و انگلیس بوجود آمد.
فرانسه سال‌ها پیش توانست الجزایر را تصرف و مستعمره خود سازد و بخشی از جمعیت خود را به این سرزمین مهاجرت دهد و با تصاحب سرزمین‌های حاصلخیز آن شروع به بهره‌برداری نمودند. تلاش‌های آنان هیچگاه متوقف نشد. بیسمارک که دائم سعی می‌کرد تا شکست ۱۸۷۰ را از خاطر فرانسویان با سرگرم نمودن آن‌ها در رقابت‌های استعماری، محو نماید در ژانویه ۱۸۷۹ به آن‌ها گفت: «… فکر می‌کنم که گلابی تونس رسیده‌است و وقت آن رسیده که به چیدنش اقدام کنید، این میوه‌ی افریقایی را اگر مدت خیلی زیادی روی درخت بگذارید ممکن است بپوسد و یا یک نفر دیگر آن را بدزدد.»(رونون، ۱۳۷۰، ج۲: ۱۰۳) البته فرانسه مدت‌ها خیال تصرف تونس را در سر می‌پخت، اما مانع عمده مخالفت ایتالیا بود که سرانجام طی قرارداد باردو ۱۸۸۱ به سلطه‌ی فرانسه بر این سرزمین انجامید.(ایتالیا بعدها در ۱۹۱۱ از مناطق افریقای شمالی، لیبی را مستعمره خود ساخت). فرانسویان به هر اقدامی برای حفظ الجزایر متوسل می‌شدند، همسایگی تونس با الجزایر در تصرف آن بی‌تأثیر نبود. آنان به همین نحو به مراکش دیگر همسایه‌ی الجزایر می‌نگریستند. لذا با مداخلات در امور داخلی مراکش کار خود را آغاز نمودند. مراکش به خاطر موقعیت سوق‌الجیشی آن نمی‌توانست از نظر دیگر کشورهای استعمارگر دور بماند. سرانجام فرانسه با فعالیت‌های سیاسی گسترده‌ای توانست دیگر کشورها را راضی نماید و مراکش را تصرف و مستعمره خود سازد. آلمان نیز شدیداً با این اقدام فرانسه مخالفت می‌کرد.(رقابت‌های بین آلمان و فرانسه بر سر مسأله مراکش را در صفحات آتی ملاحظه خواهید نمود)
لجاجت و رقابت بر سر تصاحب مستعمرات بیشتر به جنوب افریقا نیز کشیده شد. علی‌رغم افریقای شمالی که مردم آن سفیدپوست هستند، مابقی افریقا را افریقای سیاه نام داده‌اند. به جز سواحل شرقی افریقا که تحت تأثیر اسلام و تجارت نواحی غربی اقیانوس هند صاحب مدنیت بوده، بقیه‌ی افریقای سیاه برای قرن‌های متمادی پیشرفت تمدنی چندانی نداشته‌است و به صورت قبایل نیمه بومی و بدون ارتباط با دیگر نقاط جهان زندگی می‌کرده‌اند. اروپاییان در جریان اکتشافات جغرافیایی فقط با نواحی ساحلی افریقای سیاه آشنایی و ارتباط پیدا کرده‌بودند و فعالیت آنان بیشتر برای بدست آوردن برده بود، ولی چون در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوردهم برده‌فروشی ممنوع گردید، برای مدت بسیار کوتاهی توجه به افریقای سیاه کاهش پیدا کرد. اما بلافاصله با رشد انقلاب صنعتی که نیاز به مواد اولیه را تشدید نمود و نیز با آغاز رقابت‌های استعماری بار دیگر افریقا مورد توجه واقع گردید. درنتیجه به کمک کاشفانی چون مونگوپارک[۱۰۴]، لیوینگستن[۱۰۵]، استانلی[۱۰۶] و چندین کاشف دیگر شناخت اروپاییان از افریقای سیاه بیشتر از پیش گردید. ناگهان کشورهای صنعتی در مسابقه‌ای برای دستیابی به دوردست و مکان‌های وحشی و بدوی به جان یکدیگر افتادند. «رقابت‌های و بلندپروازی‌های سرمایه‌سالاری اروپایی در دهه ۱۸۸۰ به چیزی انجامید که روزنامه‌ی تایمز[۱۰۷] بدرستی و نیز با تحقیر آنان را در« تقلا و دست و پا زدن برای بدست آوردن افریقا» نامید …»(دیویدسن، ۱۳۵۸: ۴۸۲) با این حال طبیعی بود که هرچه مناطق مکشوفه وحشی‌تر بود برای استعمارگران بهتر می‌بود، چرا که آنان به این مناطق تنها به مثابه‌ی بازار فروش و مکانی برای تهیه‌ی مواد خام نگاه می‌کردند.
فرانسه به تصرف مناطق جدیدی پرداخت و پس از درگیری‌های شدیدی توانستند شهر باستانی تیمبوکتو[۱۰۸] در جنوب صحرای افریقا را تصرف کنند. ساحل عاج و داهومی نیز به تصرف آنان درآمد. در زمینه‌ی اهمیت مستعمرات برای فرانسه پل لوروا- بولی در رساله‌اش تحت عنوان «در باب استعمار نزد اقوام مدرن» گفته است که «استعمار برای فرانسه یک مسأله مرگ و زندگی است»(یاکونو، ۱۳۶۹: ۶۴) تحت تأثیر چنین تفکراتی فرانسویان موفق به تصرف موریتانی، چاد و مالی گردید. و در اواخر قرن نوزدهم از همه‌ی آن‌ها، یک قلمرو مستعمراتی بزرگ موسوم به افریقای غربی فرانسه تأسیس نمودند. همچنین از متصرفات خود در نواحی مرکزی افریقا واحد مستعمراتی افریقای مرکزی فرانسه را ایجاد کردند.
ایتالیا که همچون آلمان در اواسط قرن نوزدهم وحدت ملی خود را بدست آورده‌بود، با تأخیر به صف استعمارگران پیوست، با این حال تلاش کرد تا از رقبای خود باز نماند و مستعمراتی را به چنگ آورد. به همین علت به نزدیک‌ترین قسمت افریقایی- تونس- چشم دوخت که در مقابل رقیب خود یعنی فرانسه توفیق نیافت و از این لحاظ به عنوان ضیعف‌ترین دولت بزرگ اروپا مطرح شد. «… پس از شکست آن کشور در برابر حبشه در ۱۸۹۶ ایتالیا ناچار شد با چند هزار مترمربع صحرای اریتره و سومالی بسازد. سعی ایتالیا در افزودن این مساحت با تصرف لیبی به توفیق گرایید … در مجموع آنقدر سهم این کشور در سفره‌ی غارت کم بود که نمی‌توان پیروزی یا شکست آن دولت را در رفتار با بومیان برآورد کرد.» برینتون و دیگران(۱۳۴۰، ج۲: ۳۲۳)
انگلستان در ساحل غربی افریقا ابتدا به ساحل طلا توجه نمود و پس از توسعه آن اقدام به تصرف نیجریه کردند. هرچند این مستعمرات وسیع بودند اما بیشترین مستعمرات این کشور در سمت شرقی افریقا قرار داشت. انگلیسی‌ها علاوه بر مصر و سودان، قسمت‌های از سومالی و نیز کنیا و اوگاندا در تصرف خود داشتند. در جنوبی‌ترین نقطه‌ی افریقا توانستند کاپ را از دست هلندی‌ها خارج و از آن خود کنند. آنان همچنین زیمباوه را تصرف و آن را به نام رودس رود زیا نامیدند.
دیگر کشورهای اروپایی همچون پرتغال که پیشگام اکتشاف و استعمار افریقا بود، ابتدا قسمتی از سواحل خلیج گینه را متصرف شدند و پایگاه‌های متعددی در طول سواحل افریقا برپا ساختند، لیکن ورود رقبای قدری چون هلند و انگلیس و فرانسه از قدرت آن در این منطقه کاست. با این حال علاوه بر تصرف گینه، موفق به تصرف آنگولا نیز شد. ولی مهمترین مستعمره‌ی آن در افریقا، موزامبیک بود. اسپانیا مستعمرات کوچکی در غرب افریقا داشت و کشور کوچک بلژیک سرزمین‌ وسیع کنگو را تصرف کردند، سرانجام با حضور آلمان در عرصه رقابت‌های استعماری سراسر افریقا توسط استعمارگران اروپایی تقسیم شد و تنها کشور لیبریا در غرب و اتیوپی در شرق این قاره مستقل ماندند. از میان کشورهای اروپایی آلمان خیلی دیر به این جرگه پیوست.
حوزه‌ی دیگر رقابت‌های استعماری هند و چین بود. در این منطقه عمدتاً بین انگلستان و فرانسه تعارض منافع وجود داشت که سرانجام هر دو کشور توانستند در آنجا نفوذ کنند. در آسیای میانه رقابت بین انگلیس و روسیه بر سر افغانستان، ایران و تبت و همچنین حوزه مدیترانه برای نفوذ در امپراتوری عثمانی جریان داشت. روس‌ها هیچ مستعمره‌ای در آن سوی دریاها نداشتند. علی‌رغم گستردگی امپراتوری آن‌ها، هنوز از نظر صنعتی پیشرفت چندانی نکرده بودند، ولی همچنان درپی آن بودند که در سراسر آسیا نفوذی داشته باشند. اما شکست آنان در ۱۹۰۵ از ژاپن امید آنان به ناامیدی مبدل گردید. زیرا جنگ مزبور ژاپن را یکه‌تاز میدان آسیا نمود. آمریکا نیز در همین ایام وارد جریانات مستعمراتی شد.
تنها کشور بزرگی که هیچ مستعمره‌ای نداشت، اتریش بود. این کشور هیچ علاقه‌ای نداشت که سرزمین دوردستی را در آن سوی جهان به تسخیر درآورد، ولی برای فروش کالاهای خود به مناطقی نیاز داشت. لذا همچنان می‌کوشید که سرزمین‌های رو به شرق را تصاحب کند. سرزمین‌هایی که تازه از حاکمیت عثمانی خلاصی یافته بودند و مستقل شده بودند اما هنوز پیشرفت صنعتی چندانی نداشتند. با این حال جمعیت‌های کوچک ملت‌های شرقی تازه به استقلال رسیده- مانند صرب‌ها- از این امپراتوری عظیم هراس داشتند و مایل به دست‌اندازی بیشتر آن نبودند.
آنچه ذکرش رفت وضعیتی بود از رقابت‌های استعماری سایر دولت‌های اروپایی پیش از ورود امپراتوری آلمان به این عرصه از رقابت‌ها، با این حال در قرن نوزدهم هیچ جنگ جهانی‌ای بوقوع نپیوست، چرا که «… دیپلماسی قرن نوزدهم به ثبات در صحنه‌ی سیاسی اروپا گرایش داشت و درنتیجه بین سال‌های ۱۸۱۵ تا ۱۹۱۴ بجز در جنگ کریمه، کشورهای روس، انگلیس، فرانسه، آلمان، اتریش، ایتالیا برای مدت هجده ماه با یکدیگر در جنگ بودند و این در حالی بود که دو قرن قبل از آن میانگین شصت تا هفتاد درصد از سال‌ها در جنگ‌های پردامنه میان کشورهای اروپایی سپری شده‌بود.»(البرزی، ۱۳۶۸: ۳۴)
۵-۳- آلمان و تصاحب مستعمره در افریقا
در قسمت پیشین اشاره شد که چرا اروپائیان برای کسب مستعمره با یکدیگر به رقابت پرداختند و سرزمین‌های آسیا و افریقا را به نوعی بین خود تقسیم کردند. همچنین گفته شد که عامل اقتصاد مهمترین علت گرایش اروپائیان به استعمار بود. اروپائیان برای گردش کارخانه‌ها و تأمین مواد خام و ضروری خود مجبور بودند به سوی مناطق که در آنجا، پنبه، نفت، سنگ آهن، زغال سنگ و … کاشته و استخراج می‌گردید، روانه شوند. آلمان‌ها قسمت اعظم نیازهای خود را از دو ایالت آلزاس و لرن، که طی جنگ ۱۸۷۰ از دست فرانسه خارج ساخته بودند، تأمین می‌کردند. شاید این یکی از عللی باشد که این کشور به تصاحب مستعمره تمایل نشان نمی‌داد. از آغاز نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم آلمان از یک کشور کشاوزی به یک کشور صنعتی تبدیل شد. انقلاب صنعتی با سرعت تمام اقتصاد آلمان را دگرگون ساخت علاوه بر این «نتیجه‌ی بلافاصله پیروزی پروس در ۷۱- ۱۸۷۰ یک پیشرفت هیجان‌انگیز در اقتصاد آلمان بود. پنج میلیارد فرانک غرامتی که فرانسه پرداخت، عمدتاً صرف تجهیز قدرت نظامی آلمان شد … افزایش سرمایه نقدی و سیاست تسلیحاتی بیش از همه به سود صنایع سنگین بود. مؤسسات صنعتی و بانک‌های جدید تأسیس شدند. یک تب بورس بازاری کشور را فرا گرفت. بین سال‌های ۷۳- ۱۸۷۱ مجموع سرمایه‌گذاری‌ها به اندازه‌ی غرامت جنگی فرانسه بود …» ایزلر و نوردن و دیگران(۱۳۶۰: ۴۴)
پیشرفت صنعتی آلمان پس از وحدت چنان بود که آلمان‌ها سال‌های ۱۸۷۰ تا ۱۸۷۵ را در تأسیس اقتصاد صنعتی آلمان، سال‌های پی‌ریزی می‌نامند، چرا که کارخانه‌ها چند برابر شد. خطوط راه‌آهن گسترش یافت و استخراج آهن و زغال سنگ خیلی سریع رو به افزایش نهاد و بدین شکل در ردیف کشورهای بزرگ صنعتی نظیر انگلستان و آمریکا قرار گرفت.
در جریان‌های رقابت‌های استعماری آلمان خیلی دیر بر سر سفره‌ی تقسیم جهان حاضر شد. لذا طبیعی بود که همچون ایتالیا در صف تقسیم جهان در ردیف آخر قرار می‌گرفت، زیرا عدم اتحاد و چندپارگی را در پیشینه خود داشتند و در حصول وحدت داخلی عقب افتادند. زمانی که آلمان وحدت یافت و قصد تصاحب مستعمره نمود، سایر کشورهای اروپایی بویژه فرانسه و انگلستان در همه‌ی نقاط دنیا به تدریج نواحی مختلفی را اشغال کرده و آن‌ها را مستعمره‌ی خود ساختند بطوری که وقتی آلمان وحدت یافت، نقاط مهم دنیا میان کشورهای مزبور تقسیم شده ‌بود و تنها برخی مناطق در افریقا بود که استعمارگران به آنجا دست‌اندازی نکرده‌بودند.
بیسمارک صدارعظم مجرب آلمان نمی‌خواست خود را در رقابت‌های استعماری که احتمال درگیری با انگلستان را داشت، درگیر سازد «… او آلمان را به درجه‌ای رسانید که برلن به صورت کانون دیپلماسی درآمد. امور اروپا بر گرد اتحاد سه‌گانه برلن، سن‌پطرزبورگ و وین می‌چرخید. بیسمارک این کار را بدین علت انجام داد که اروپا را قانع سازد که قدرت آلمان تنها در دفاع از خودش بکار خواهد رفت؛ که آلمان کشوری بی‌طمع است و در جستجوی گسرش ارضی نیست. و برای حفظ صلح در اروپا با ملت‌های صلح‌دوست همکاری خواهد کرد …»(گرنویل، ۱۳۷۷، ج۱: ۳۶) بدین ترتیب معلوم شد که صدراعظم از اقدامات توسعه‌طلبانه صرف‌نظر کرده‌است ولی «… برای اینکه تلخی اشغال آلزاس و لرن را فرانسه فراموش کند مخصوصاً از سیاست استعماری این کشور پشتیبانی کرد و حتی به قدر امکان کمک نیز نمود.»(اصفهانیان، ۱۳۵۱: ۲۳۰)
در اواخر قرن نوزدهم بیسمارک تحت فشار قرار گرفت چرا که «… در سنوات بعد از ۱۸۸۰ کلیه استدلالاتی که قاعدتاً امپریالیست‌ها بر له مستملکه‌داری می‌کردند در آلمان رایج بود- گو اینکه اغلب آن‌ها مانند ضرورت ایجاد بازارهای جدید با تهیه‌ی جا برای مهاجرین آلمانی و یا به کار انداختن سرمایه در مناطق حاره‌ی افریقا ابداً یا چندان موافق و مصداقی نداشت»(پالمر، ۱۳۸۶، ج۲: ۱۱۳۶) صدراعظم تا حدی خود را به ناچار موافق نشان داد «… نیت واقعی بیسمارک از استعمار بسط تجارت بود، علاوه بر این افزایش سریع جمعیت و احساسات ناسیونالیستی در ترغیب بیسمارک به استعمارگری مؤثر بود. استعمارگری یا امپریالیزم آلمان می‌خواست فرصت‌های از دست رفته در دوران طولانی بی‌وحدتی را جبران مافات کند. استعمارطلبان آلمانی که غنی‌ترین مناطق از نظر مواد خام را در دست رقیبان خود می‌دیدند، با اتکا به پتانسیل صنعتی خود اعلام کردند «مکانی زیر آفتاب می‌خواهند» …»(Taylor, 1954: 105) لذا درصدد تصرف اراضی بلاصاحب در افریقا برآمدند. در این هنگام قسمت اعظم این قاره به تسخیر سایر قدرت‌های اروپایی درآمده بود و تنها بخش کوچکی از آن اسیر چنگال استعمار نشده‌بود. لذا آلمان در اواخر قرن نوزدهم وارد کشاکش‌های استعماری شد و با ورود این دولت به این عرصه ازرقابت‌ها، تقسیم سرزمین‌های افریقایی بین دولت‌های استعمارگر همه‌گیر شد و رقابت‌ بر سر تصاحب مستعمره به اوج خود رسید و با احساسات ناسیونالیستی قرین شد. در سطح اروپا این فکر بوجود آمد که هر کشوری مستعمره‌ی بیشتری داشته باشد، کارخانه‌های بیشتری خواهد داشت «… بالاخره در بهار ۱۸۸۴ آلمان وارد صحنه‌ می‌شود، زیرا بیسمارک خود را تسلیم فشار محافل اقتصادی می‌یابد …»(رونون، ۱۳۷۰، ج۲: ۱۰۶)، اینگونه امپراتوری آلمان به رقابت‌های استعماری وارد و بر آن شد تا به نوبه‌ی خویش مستعمرات بزرگی را تصاحب کنند چرا که آنان تا قبل از ۱۸۸۴ یک وجب زمین در افریقا نداشتند.
دست‌اندازی قدرت‌های اروپایی تا سال ۱۸۸۰ بیشتر نوک‌زدن به لبه‌های قاره‌ی افریقا بود. پاره‌پاره کردن افریقا با رقابت‌های میان قدرتمندترین دولت‌ها یعنی انگلیس و فرانسه و ورود رقبای جدی به این عرصه از رقابت‌ها مانند بلژیک و از همه مهمتر، امپراتوری آلمان، سرعت بیشتری پیدا کرد. با این حال روند تقسیم افریقا تلاشی در چارچوب الگوی نظام کنگره‌ها بود. در واقع قدرت‌های اروپایی برای کسب موقعیت مطلوب‌تر با تشکیل کنگره سعی می‌کردند با کنار زدن یکدیگر جایی برای خود باز کنند، هرکدام از رقبا ترجیح می‌دادند که بخشی از اراضی افریقا در دست یک دولت کم‌اهمیت‌تر باشد تا در دست یکی از حریفان زورمند آن‌ها مانند آلمان. تنش‌های بین‌المللی تا حد گسترش سایه جنگ اوج گرفت، ولی اقدام در چارچوب نظام کنگره‌ها تا حد زیادی این تنش‌ها را محدود ساخت. آن‌ها «… مناطقی را که هنوز تسخیر نشده‌بود، در بعضی نقاط با عملیات نظامی و در مناطقی دیگر بوسیله‌ی معاهده‌های کاذبی که یا به زور یا با حقه و نیرنگ به حکمرانان آن مناطق تحمیل می‌شد، به تصرف خود درمی‌آوردند …»(وودیس، ۱۳۵۹: ۱۰)
مهمترین گردهمایی برای تقسیم کامل افریقا از ۱۵نوامبر ۱۸۸۴ تا ۲۶ فوریه ۱۸۸۵ در برلن به پیشنهاد بیسمارک صدراعظم آلمان و موافقت فرانسه تشکیل گردید. با تشکیل این کنگره برای تقسیم افریقا «… امپریالیسم اروپا به دوران طلایی خود رسید و زمامدارنی مانند لئوپولد و بیسمارک، گفته‌ی جان استوارت میل متفکر فلسفه‌ امپریالیسم قرن را که «در مقابله با مردم وحشی، استبداد مشروع‌ترین نوع حکومت است تا موقعی که خاتمه‌ی آن به ترقی و پیشرفت انجامد» را تکرار کردند.»(مولانا، ۱۳۸۷: ۶۴ و ۶۳) در این کنگره رهنمودهایی به منظور متعادل نمودن رقابت‌های استعماری در افریقا که با ورود آلمان به این عرصه اوج گرفته بود، وضع گردید. و راه را برای نفوذ هماهنگ‌تر در خاک افریقا با ایجاد قواعد برای مشروعیت بخشیدن به چند پاره‌کردن این قاره بطور جمعی، هموار گردید. «… آن‌ها که زودتر آمده بودند، باید زودتر بهره‌مند می‌شدند …» گاف و دیگران(۱۳۷۲، ج۱: ۷۲) در این کنگره که هدفش علاوه بر مسائل مربوط به کنگو و درحقیقت تدوین نظامنامه‌ای بین‌المللی و قواعد رفتار هریک از دولت‌های طالب اراضی در افریقا بود، سهم همه استعمارگران بویژه آلمان منظور گردید. «… مهمترین موافقتی که در این کنفرانس حاصل شد این بود که هر دولتی که سرزمینی را به خود ملحق می‌کند برای احتراز از مشاجرات باید کشورهای بزرگ دیگر را آگاه سازد.»(لیتل‌فیلد، ۱۳۶۶: ۱۷۲- برای اطلاعات بیشتر ر.ک پالمر، ۱۳۸۲، ج۲: ۱۱۴۰- ۱۱۲۹)
بدین ترتیب درپی کنگره‌ی برلن تقسیم افریقا در مقیاس وسیع آغاز شد و طی چند سال این قاره تحت تسلط اروپائیان درآمد. مهمترین نتیجه‌ این کنگره این بود که آلمان توانست در فاصله سال‌های ۱۸۸۳ تا ۱۸۸۵ سرزمین‌هایی را در افریقا تصاحب کند، آلمان‌ها در جنوب غربی افریقا توانستند توگو و کامرون را مستعمره خود سازند. سپس در جنوب آنگولا سرزمینی را تصرف کردند که به آن «افریقای جنوب غربی آلمان» نام دادند. این سرزمین امروز نامیبیا نامیده می‌شود. این مستعمرات در کشمکش با رقبایی چون انگلیس و فرانسه به دست آمد. آلمان‌ها در شرق افریقا توانستند تانگانیکا را به استعمار خود درآورند و آن را «افریقای شرقی آلمان» نامیدند. «… الحاق تانگانیکا مانع از تحقق آرزوی «از دماغه تا قاهره»(کنترل بریتانیا بر یک نوار شمالی- جنوبی از مدیترانه تا دماغه‌ی امیدنیک در افریقای جنوبی) بریتانیایی‌ها شد. از طرف دیگر این الحاق بخشی از توطئه‌ای بود که برای احیای رقابت‌های استعماری میان بریتانیای کبیر و فرانسه که در این میان آلمان می‌توانست نقش میانجی را به عهده گیرد. ضمناً می‌توانست باعث تحرک استعماری فرانسه شود، تا انرژی آن تحلیل رود و رنج از دست دادن «آلزاس و لرن» تخفیف یابد.» گاف و دیگران(۱۳۷۲، ج۱، ۸۳)، آلمان به علت دیر وارد شدن در عرصه کسب مستعمره امکان زیادی برای تصرف سرزمین‌های بلاصاحب نداشت. اما تصرف سریع اراضی در افریقا می‌توانست فرانسه و انگلیس را به تصرف سرزمین‌های بیشتر در این قاره تحریک کند، که از یک طرف توجه فرانسه از اروپا و فشار وارد آرودن آلمان را منحرف می‌ساخت و از سویی دیگر احتمال درگیری میان فرانسه و انگلستان را افزایش می‌داد. اما آلمان خود در عرصه رقابت‌های استعماری به صورت رقیبی برای آن دو کشور ظاهر شد زیرا درصدد توسعه مستعمرات خود در دیگر قسمت‌های افریقا برآمد، بخصوص آنکه، «… این نکته به خاطر پیشگامان امپریالیست‌های آلمانی خطور کرده بود که روزی ممکن است کنگو و مستملکات پرتغال به افریقای شرقی آلمان بپیوندند و بالنتیجه مستملکات آلمانی در قلب افریقا حکم کمربندی را پیدا کند از مشرق به مغرب آن قاره …»(پالمر، ۱۳۸۶، ج۲: ۱۱۳۶) در مجموع «مساحت مستعمرات افریقایی آنان از دو میلیون و نیم کیلومتر مربع تجاوز و دارای دوازده میلیون جمعیت بود که از لحاظ وسعت مستعمرات بعد از فرانسه و انگلیس در درجه سوم واقع می‌گردید، ولی از حیث اهمیت قطعات این مملکت آفریقایی آلمان متوسط به شمار می‌رفت زیرا آلمان‌ها دیرتر از سایرین در تقسیم افریقا وارد شدند به این جهت از قسمت‌های خوب محروم ماندند.»(ماله، ۱۳۸۸، ج۷: ۲۶۸) به همین علت از اینکه مستعمرات اندک و نامطلوبی داشتند سخت ناراحت و ناراضی بودند.
شکل ۵-۱ مستعمارات آلمان در آفریقا (تامسن، ۱۳۸۹، ج۲: ۷۲۱)
۵-۴- امپراتور ویلهلم دوم- تقویت نیروی دریائی و زیاده‌خواهی آلمان
ویلهلم دوم تا پایان جنگ جهانی اول امپراتور آلمان بود. او بیشتر دوست داشت که در نقش یک حکمران مطلق ظاهر شود، چیزی که در اروپا- جز روسیه- بعد از پایان دوران حکومت مطلقه در قرون هفدهم و هجدهم، تاکنون کسی نظیرش را ندیده بود. این امپراتور با لوئی چهاردهم پادشاه فرانسه(۱۷۱۵- ۱۶۴۳) قابل تشبیه است «… او خود را به نوعی اراده‌ی خداوند به رهبری مردم و رعایای خود می‌دید و فکر می‌کرد در مقابل هیچ‌کس، جز خداوند، نباید حساب پس بدهد. «یک نفر سرور مملکت است و آنهم منم» و هیچ‌کس را در کنار خودم بعنوان شریک تحمل نخواهم کرد. هرکس علیه من باشد او را خرد خواهم کرد … اراده‌ی پادشاه مافوق همه‌ی خواست‌هاست. و به افسرانش اینگونه گوشزد کرد: شما نمی‌دانید، تنها منم که می‌دانم، تنها منم که تصمیم می‌گیرم.»(سولینگ، ۱۳۸۹: ۷۱)
چنانکه ملاحظه نمودید عزل بیسمارک- معمار وحدت آلمان- نخستین اقدام وی بود. ویلهلم می‌خواست مانند پادشاهان بزرگ جهان آوازه‌ای به هم زند، بدین سبب اروپا را متوجه خود ساخت. همیشه رخت سپاهی با زرق و برق فراوان می‌پوشید و دلیرانه خودنمایی می‌کرد. «… بعد از عزل بیسمارک فرماندهی افسران گارد و کشیک به دست خود او است … حقیقت این بود که ویلهلم، به شیوه‌ی خود موجب دستپاچگی می‌شد و همین امر سبب شد که به خاطر از این شاخ به آن شاخ پریدن به زودی به او نام «ویلهلم غیرمنتظره» بدهند …»(سولینگ، ۱۳۸۹: ۷۱) این امپراتور جوان درحقیقت «… شیفته‌ی مدح و تحسین، تملق و چاپلوسی بود. او به این مدح و تحسین نیاز داشت تا بتواند عدم اعتمادی را که تا آخرین روز زندگی شکنجه‌اش می‌داد جبران کند …»(گریمبرگ، ۱۳۷۱، ج۱۱: ۲۱۵) سیاست او دوگانه و نامشخص بود و از تحمیل عقاید خود به عنوان «خط‌مشی» سیاست آلمان ابایی نداشت، از اینرو به قدرت نظامی آلمان اهمیت زیادی می‌داد. از نظر او آلمان از نظر سیاسی شکست‌ناپذیر بود. او با اقدامات میلیتاریستی خود جهان را تهدید می‌کرد بدون آنکه هیچگاه بطور جدی خواستار جنگ باشد. او فرانسه و حتی روسیه و البته بعدها بخصوص انگلستان را دشمنان امپراتوری آلمان می‌دانست، به همین خاطر خود و کشورش را از هر سو در خطر می‌دید و کوشید تا با تقویت نیروی نظامی و تجهیز بیشتر آن این خطر را خنثی سازد. سایر کشورهای اروپایی او و ملتش را خطری بزرگ برای صلح می‌دانستند. و در واقع آنچه بیسمارک به برکت سیاست هوشمندانه و مدبرانه‌اش مانع شده‌بود، درنتیجه سیاست‌های ناشیانه‌ی ویلهلم دوم و با وجود ترس این امپراتور از آن، به وقوع پیوست، یعنی تشکیل اتحادیه‌هایی علیه امپراتوری آلمان. اقدامات خودسرانه‌ی امپراتور آلمان همگی ناشی از بی‌اعتنایی او به پارلمان بود «… او به خود می‌بالید که قانون اساسی سرزمینش را هرگز نخوانده است، و همین طور هم بود، به همین خاطر در مورد پارلمان و حقوق آن هیچ اطلاعی نداشت و از مجلس آلمان با عنوان «خانه‌ی میمون‌ها» سخن می‌گفت.»(سولینگ، ۱۳۸۹: ۷۳)
با عزل بیسمارک ژنرال کاپریوی[۱۰۹] بعنوان صدراعظم آلمان جای او را گرفت که به دنبال آن تغییر بزرگی در سیاست خارجی آلمان بوجود آمد. یکی تقویت و توسعه نیروی دریائی در مقابل انگلستان و دیگری که از اهمیت بیشتری برخوردار است توسعه نفوذ استعماری آلمان در سطح جهان بود. آهنگ توسعه اقتصادی آلمان پس از وحدت و نقشی که در مسائل مهم بین‌المللی احراز نموده بود، همچنین پیشرفت‌های علمی در زمینه‌های مختلف و قدرت غیرقابل انکارش در اروپا، به ملت آلمان و خصوصاً ویلهلم دوم فهماند که آلمان باید در مسائل جهانی گام‌های بزرگتر بردارد. این درحالی بود که انگلستان قرن‌ها از افزایش قدرت کشورشان در سراسر جهان به خود می‌بالیدند و بازار فروش و مواد خام بیش از حد در اختیار صنعت کشورشان بود و نیز نیروی دریایی کشورشان حاکم مطلق بر دریاهای جهان بود. ولی قدرت آلمان هنوز به اروپای مرکزی محدود می‌شد، براین اساس آلمان مترصد شد تا در اولین مرحله نیروی دریایی خود را تقویت کند. بدین شکل نوعی رقابت دریایی میان آلمان و انگلیس پدیدار شد که سال‌ها بر روابط بین دو کشور سنگینی می‌کرد.
یکی از عواملی که مشوق آلمان در تقویت نیروی دریایی بود، علاوه بر جو بین‌المللی، احتمالاً تحت تأثیر نوشته‌های جغرافی‌دان آلمانی «راتزل[۱۱۰]» بود که در ۱۸۹۷ منتشر شد و در آن اهمیت تسلط بر دریاها را از نظر تجارت و جنگ‌های دریائی برای دولت‌ها گوشزد نمود. علاوه بر راتزل دریادار «ماهان[۱۱۱]» فرمانده نیروی دریائی آمریکا به استناد شواهد در تاریخ انگلستان «معتقد بود که قدرت دریایی شالوده‌ی عظمت انگلستان بوده‌است و بالمآل دولتی که صاحب بحریه‌ی نیرومندی باشد، همواره باید دولتی را که قلمرواش فقط در خشکی است خفه‌ ساخته و مضمحل نماید …»(پالمر، ۱۳۸۶، ج۲: ۱۱۷۴) درپی چنین ایده‌هایی در آلمان‌ها رغبت بی‌نظیری برای خواندن کتاب‌های نویسندگان مذکور بخصوص دریادار «ماهان» بوجود آمد. امپراتور ویلهلم دوم و سایر رهبران آلمان در این راه گام برداشتند، و ادعاهای زیادی درباره توسعه قدرت دریائی خود عنوان کردند و از ۱۸۹۰به بعد تقویت آن پرداختند. البته برنامه‌های تقویتی آلمان چند سال بطول انجامید تا به ثمر بنشیند و کشوری که تا سال ۱۸۷۰ فاقد وحدت سیاسی بود پس از وحدت تا سال ۱۸۹۰ در ردیف قدرت‌های دریائی اروپا قرار گرفت و در این زمینه بتدریج انگلستان را به مبارزه می‌طلبید.
اقتدار آلمان در دریا از غرور انگلستان کاست. در واقع از ۱۸۰۵ که دریادار انگلستان در ترافالگار ناپلئون را شکست داد هیچ کشوری یارای مقابله با انگلستان در زمینه‌ی قدرت دریائی را نداشت. امپراتوری انگلستان در ۱۹۰۰ یک چهارم جمعیت دنیا و یک چهارم سطح زمین را دربر می‌گرفت. لذا اگر انگلستان بر قدرت دریائی خود تأکید داشت بیشتر به دلیل موقعیت جغرافیایی‌اش بود. زیرا در جزیره زندگی می‌کردند و طبعاً نیروی دریائی عظیم برای امنیتشان نقش حیاتی داشت. در صورتیکه دیگر کشورهای اروپایی نیروی زمینی را برای امنیت خود ضروری می‌‌دانستند. اما آلمان به تقویت نیروی دریائی خود پرداخت و بدیهی بود که به مذاق انگلستان اصلاً خوش نخواهد آمد.
تا وقتی که قانون نیروی دریائی آلمان تدوین و تصویب نشده‌بود، انگلستان روابط نسبتاً دوستانه‌ای با آلمان داشت. انگلستان و فرانسه هرچند بنابر عللی در جریان جنگ کریمه متحد شده بودند، اما بیشتر انگلیسی‌ها هنوز فرانسه را دشمن سنتی انگلستان می‌دانستند. همچنین مدت‌ها بود که از درگیر شدن در مسائل اروپا پرهیز می‌نمود(نمونه آن را در جریان‌ جنگ‌های وحدت آلمان دیدیم) اما حوادث قاره را به دقت زیرنظر داشت تا مبادا تعادل قدرت برهم زده شود. «در مسائل بین آلمان و فرانسه دچار یک سیاست دوگانه‌ای شده‌بود. از یک طرف نگران آلمان قدرتمند بود از طرف دیگر فکر می‌کرد آلمان مقتدر در برابر فرانسه تعادل را در اروپا برقرار خواهد کرد.» موژل و پاکتو(۱۳۷۷: ۷۸) می‌توان گفت که انگلستان از کنگره برلن ۱۸۷۸ به بعد نقشی در اروپا نداشت. انگلیس تنها آرزوی آرامش اروپا را داشت تا بتواند با خیال آسوده به توسعه‌طلبی در آن سوی دریاها ادامه دهد، که البته به پشتوانه‌ی دیپلماسی فعال بیسمارک تا زمانی که قدرت را در دست داشت به خوبی انجام می‌شد، دور ماندن انگلستان از مسائل اروپا با عنوان «انزوای باشکوه[۱۱۲]» تعبیر شده‌است.
ایجاد و تقویت نیروی دریائی در آلمان اوضاع سیاسی اروپا را دگرگون ساخت، زیرا به باور انگلیسی‌ها ایجاد تقویت چنین نیروئی نمی‌توانست تنها برای دفاع باشد. لذا «… آنان آهسته و بااحتیاط از کنج انزوای خود بیرون خزیدند. در ۱۹۰۲ با ژاپن بر ضد دشمن مشترک خود روسیه به عقد عهدنامه‌های نظامی مبادرت جستند …»(پالمر، ۱۳۸۶، ج۲: ۱۱۷۵). اتحاد با ژاپن اولین قدم بود. انگلستان همچنین برای اطمینان بیشتر باب مذاکرات با فرانسه را گشود و بدین ترتیب راه برای اتحاد علیه آلمان هموار گردید. اکنون دیگر بیسمارک نبود تا اوضاع را کنترل و به انقیاد خود درآورد. لذا اتحاد علیه آلمان به سهولت انجام می‌گرفت.
نیمه‌ی دیگر «خط‌مشی نوین» آلمان را توسعه نفوذ استعماری در سطح جهان پوشش می‌داد. هدف امپراتور آلمان درحقیقت تبدیل امپراتوری آلمان به یک امپراتوری جهانی بود- چیزی که در سیاست بیسمارک گنجانده نمی‌شد و از آن امتناع می‌کرد- رشد فزاینده‌ی اقتصاد آلمان همچون فعالیت‌های علمی و فرهنگی این کشور در همه‌جا مطرح بود و به حمایت دولت نیاز داشت. صنعت آلمان که در مدت صدارت بیسمارک توسعه‌ی بی‌سابقه‌ای یافته بود و در اواخر قرن نوزدهم سلسله مراتب قدرت‌های صنعتی را برهم زد. تا قبل از این بنیانگذار انقلاب صنعتی- انگلستان- حدود دو قرن بر مسند قدرت صنعتی تکیه زده‌بود. از این زمان به بعد آمریکا یکه‌تاز میدان شد، که در مقابل قدرت صنعتی نوپائی قرار گرفت، یعنی آلمان. «… جمعیت آلمان از ۰۰۰/۸۰۰/۴۰ در سال ۱۸۷۰، به ۰۰۰/۰۰۰/۶۷ در سال ۱۹۱۴ رسید. تولیدات آهن از ۰۰۰/۴۰۰/۱ تن در اوائل دهه ۱۸۷۰ به ۰۰۰/۵۰۰/۸ تن در سال ۱۹۰۰ و ۰۰۰/۰۰۰/۲۰ تن در ۱۹۱۳ رسید. … ارقام مربوط به تولید زغال سنگ عبارت بودند از: ۰۰۰/۰۰۰/۳۴ تن در سال ۱۸۷۰، ۰۰۰/۰۰۰/۱۵۰ تن در سال ۱۹۰۰، و ۰۰۰/۰۰۰/۲۹۰ تن در سال ۱۹۱۳ …» ایزلر و نوردن و دیگران(۱۳۶۰: ۴۹)
این جهش خیره‌کننده در نظام تولید صنعتی، تمامی قدرت‌های صنعتی را مجبور نمود تا اولاً بر سر تصرف بازارهای جدید رقابت را آغاز نمایند، ثانیاً تولیدات خود را به قیمت نازلتری- برای جلب مشتری و رقابت و نه از راه انصاف و دلسوزی- به مناطق تصرف شده بفروشند. ثالثاً مواد خام و نیازهای اولیه خود مثل تولیدات کشاورزی را از سرزمین‌های اشغال شده به قیمت کمتری خریداری نمایند. لذا رقابت‌های استعماری را باید محصول تولید و رشد سرمایه‌داری صنعتی دانست. بدیهی بود که وضع اقتصادی آلمان به بازارهای جهانی بیشتری نیاز داشت. بدین ترتیب آلمان که به کمک سیاست‌های بیسمارک توانسته بود در جریان کنگره برلن ۱۸۸۵- ۱۸۸۴ مناطقی را در افریقا تصاحب نماید. اینک درصدد توسعه مستعمرات خود در سایر قسمت‌های افریقا برآمد که در صفحات آتی ملاحظه خواهید نمود.
امپراتوری عثمانی، این عضو بیمار اروپا،یکی از مناطق مساعدی برای مصنوعات آلمان بود. این منطقه هم از نظر تأمین موادغذایی و مواد معدنی و هم از نظر سیاسی و استراتژیک می‌توانست آلمان‌ها را به آمال خود برساند «… واگذاری امتیاز راه‌آهن استانبول- بغداد به آلمان و حق بهره‌برداری از آن به مدت ۹۹ سال که طی توافق مارس ۱۹۰۳ صورت گرفت، برتری اقتصادی آلمان در امپراتوری عثمانی را تضمین نمود. سکوت آلمان در مقابل قتل عام مسیحیان بدست سلطان عبدالحمید در سال‌های ۱۸۹۴، ۱۸۹۵، ۱۸۹۶ نیز دلیلی جز حفظ منابع این کشور و جلب نظر امپراتور عثمانی نداشت.»(نقیب‌زاده، ۱۳۸۷: ۱۱۹) این موضوع البته بیش از هرکسی انگلستان را آزرده می‌ساخت، زیرا نفوذ انگلستان در امپراتوری عثمانی را کاهش می‌د‌اد. درواقع ویلهلم دوم آلمان را وارد یکی از آشفته‌ترین صحنات جهانگیری امپریالیستی نمود، هنگام بروز جنگ جهانی نهضت برلن- بغداد آلمان‌ها کاملاً نضج گرفته بود و آلمان‌ها در حمایت از ترک‌ها جای انگلیسی‌ها را گرفتند. این سیاست جهانی آلمان در دو جهت اقتصادی و نظامی پیشرفت داشت که سرانجام پرستیژ ترساننده‌ای از دو کشور مزبور در دهه اول قرن بیستم به جا گذاشت که آرامش سیاسی- امنیتی اروپا را مشوش می‌نمود. و باعث گردید تا دول اروپائی را برای خنثی نمودن تهدیدات آن گرد هم آورد.
چنانکه اشاره شد مسأله امپریالیزم در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم با حیثیت و افزایش قدرت ملی- ناسیونالیسم- قرین شده‌بود، بگونه‌ای که هر دولتی که مستعمرات بیشتری را از آن خود کرده‌بود، از وجهه‌ی بین‌المللی بالاتری برخوردار بود مانند انگلستان و فرانسه. و هر دولتی که مستعمرات کمتری داشت، به ناچار در چاه بی‌اهمیتی پرت می‌شد. در این هنگام تب امپریالیسم و ناسیونالیسم همه‌ی اروپا را فرا گرفته‌بود، این صدا بخصوص در آلمان نسبت به سایر جاهای دیگر اروپا رساتر بود. ماکس وبر در ۱۸۹۴ گفت: «باید درک کنیم که یکپارچه کردن آلمان تلاشی جوان‌گرایانه بود که توسط ملت در کهنسالی به انجام رسید و بهای آن به اندازه‌ای گران بود که اگر قرار است در همانجا پایان یابد و سرآغاز سیاستی برای تبدیل آلمان به نیرویی جهانی نباشد، بهتر بود اصلاً اجرا نمی‌شد.»(ساعی، ۱۳۸۲: ۱۰) همچنین هاینریش فن‌تریچکه(۱۸۹۶- ۱۸۳۴) مورخ برجسته‌ی آلمانی پیش از آغاز قرن بیستم نوشت: «آلمان تاکنون همواره سهم بسیار کوچکی از منافع تقسیم سرزمین‌های غیراروپائی داشته‌است. با این وجود، این پرسش که آیا می‌توانیم نیرویی در آن سوی دریاها داشته باشیم اثری حیاتی بر موجودیت ما به عنوان کشوری درجه یک دارد. اگر نتوانیم این احتمال وجود دارد که انگلستان و روسیه جهان را میان خود تقسیم کنند و در آن صورت، اظهار این نکته که کدامیک از تازیانه‌های روسی یا خرپول‌های انگلیسی گزینه‌ی غیراخلاقی‌تر و ترسناک‌تری خواهد بود دشوار است»(ساعی: ۹ و ۸، برای آگاهی از اظهارات ناسیونالیستی فن‌تریچکه ر.ک آدلر، ۱۳۸۴، ج۲: ۵۴۰)
چنین اظهاراتی، بدون تردید، بیانگر برتری هم در سیاست خارجی و هم در سطح جهان می‌بود، که لازمه‌ی آن تصاحب مناطق بیشتری از جهان بود، اما آلمان چنانکه بارها اشاره شد خیلی دیر به صف تقسیم جهان پیوست، زمانی به این عرصه وارد شد که جهان تقسیم شده‌بود، در افریقا فرانسوی‌ها و انگلیسی‌ها و دیگر کشورهای اروپایی جایگاه خود را مستحکم ساخته بودند، فرانسه و انگلیس نیز در هند و چین نفوذ پیدا کرده بودند، روسیه به عنوان رقیب انگلستان به آسیا پا گذاشت. لذاهرکجا آلمان‌ها می‌خواستند آنجا را تصرف کنند پرچم دیگران در آنجا در حال احتزاز بود. بطوریکه امپراتوری آلمان بیشتر در مزاحم نظم جهانی پدیدار می‌شد. با این وجود ویلهلم و ملت امپراتوری آلمان در رویای «مکانی در آفتاب» بودند. رویایی که دیگر به سرزمین‌هایی که در افریقا تصاحب کرده بودند، محدود نمی‌شد، بلکه اکنون رقابت واقعی با انگلستان و فرانسه بر سر تقسیم جهان بود. تب دستیابی به یک قدرت امپریالیستی جهانی بر محافل علمی نیز اثر گذاشت «… مدارس محل پرورش آئین ملیت‌پرستی پرشور و کورکورانه شدند … آموزگاران و استادان در اندیشه‌ی مردم آلمان دائماً این فکر را تلقین می‌کردند که در جهان هیچگاه ملتی برتر و نژاده‌تر از قوم آلمانی وجود نداشته است که اکنون به فرمان تاریخ، و در سلیحی درخشان، آن شمشیر برازنده آلمانی را در دنیای مسکون از ملت‌های پست و ناباب تکان می‌داد.»(ولز، ۱۳۷۶، ج۲: ۱۲۷۷)
چنین آموزش‌هایی در سراسر امپراتوری آلمان به ملت آلمان تلقین می‌شد. در بیرون مرزهای آلمان موجب هراس دیگر کشورها شد، و باعث شد تا دیر یا زود به پدیدار شدن اتحادیه‌هایی علیه امپراتوری جوان آلمان منجر شود. چرا که پا به پای این آموزش‌ها، نیروی زمینی و دریایی آلمان نیز تقویت می‌شد و فرانسه و روسیه و انگلستان خود را در معرض تهدیدات آن می‌دیدند. این آموزش‌ها در اندیشه و رفتار و روحیه‌ی مردم آلمان بسیار اثر می‌گذاشت «… آن‌ها در مقابل انگلیسی‌ها در خود احساس می‌کردند و معتقد بودند که انگلستان جلوی خورشید را گرفته و مانع تابش نور خورشید به آلمان می‌گردد … روی همین اصل آلمان روز به روز در تقویت بنیه‌ی اقتصادی و نظامی خود کوشید تا روزی بتواند مانع را از جلوی آلمان کنار بزنند …» پل تاد و دیگران(۱۳۸۳: ۶۰۷)
بطور کلی ملت آلمان بر این باور بودند که کشورشان توسط سیاست‌های دول رقیب خصوصاً انگلستان در جای مناسب خود در زیر آفتاب محروم مانده است و در سطح بین‌المللی به بازی گرفته نمی‌شود، معتقد بودند که از سال ۱۸۷۰ دول مزبور دست به دست هم داده‌اند تا آلمان را در سطح جهان تضعیف کنند و مانع دستیابی آن به مستعمرات بیشتری و دسترسی آن به بازارهای جهانی شده‌اند. البته آنان می‌دانستند که کشور ایشان با تمام این مخالفت‌ها و موانع توانسته است مناطقی را در افریقا تصاحب کند و مستعمره خود سازد. همچنین می‌دانستند که آلمان در شرف آن است که جای بریتانیا را به عنوان متنفذترین دولت‌ها در عثمانی بگیرد و اطلاع داشتند که همه‌جا از پیشرفت سریع آلمان شگفت‌زده شدند و دیگر ملت‌های از آن واهمه دارند. اما این موفقیت‌ها در نزد ملت آلمان ناچیز می‌نمود زیرا مساحت مستعمرات آنان بسیار کم‌تر از انگلستان و حتی فرانسه‌ای بود که آن‌ها توانسته بودند در سال ۱۸۷۰ بطور قاطع آن را شکست دهند، فرانسه‌ای که با دیپلماسی بیسمارک مدتها در انزوا بود هم از نظر مستعمراتی از آلمان برتر بود و این برای آلمان‌ها که به قول خودشان از همه سر بودند غیرقابل هضم بود. لذا آنان تقلا می‌کردند تا مستعمرات بیشتری را به چنگ آورند. این توسعه‌طلبی چنانکه ملاحظه خواهید نمود آلمان را با فرانسه درگیر می‌ساخت.
فصل ششم:
علل و مقدمات جنگ جهانی اول
۶-۱- بحران اول مراکش
مناطق مستعمراتی آلمان در افریقا به هیچ وجه نمی‌توانست امپراتوری آلمان را خشنود سازد، بویژه آنکه ویلهلم دوم طرح «سیاست جهانی» را مطرح کرده‌بود و به امپریالیسم آلمان رنگ و بوی نژادی می‌دادو از آنجا که بیشتر مناطق جهان توسط انگلیس و فرانسه تصرف شده‌بود، آلمان بر آن شد تا بر مستعمرات خود بیفزاید زیرا سیاست آلمان به جای حفظ تفوق در اروپا به سیاست گسترش جهانی مبدل شده‌بود. که اصطکاک حتمی با انگلستان و فرانسه را به بار می‌آورد.
یکی از مناطقی که از نقطه نظر بین‌المللی بسیار اهمیت داشت مراکش بود، هم از جهت منابع زیرزمینی، هم از نظر داشتن سواحل گسترده در دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس و از همه مهمتر تسلط این کشور بر تنگه‌ی حساس جبل‌الطارق. به همین علت مورد توجه کشورهای اروپایی بویژه فرانسه «… که توسعه استعماری آن بعد از ۱۸۸۰ تا حدی واکنش نسبت به شکست نظامی ناشی از جنگ ۷۱- ۱۸۷۰ فرانسه و آلمان بود…»(لیشتهایم، بی‌تا: ۲۰)، واقع شد، با توجه آلمان به این منطقه، منطقه‌ی مزبور به صورت یکی از مناقشات عمده بین آلمان و فرانسه درآمد و باعث تشدید دشمنی دو کشور گردید، که تا آستانه‌ی جنگ جهانی اول ادامه یافت.
ریشه‌ی بحران از آنجا ناشی می‌شد که فرانسه علاوه بر تسلط بر الجزایر و تونس قصد داشت تا بر مراکش نیز تسلط یابد. مراکش در ۱۸۹۵ تنها بخشی از امپراتوری عثمانی در شمال افریقا بود که دست کم در مقابل سلطه‌ی اروپائیان نیمه مستقل باقی مانده بود. در ۱۸۹۴ ملا حسن درگذشت و فرزندش عبدالعزیز که به علاقمند به نوگرایی بود، جانشین پدر شد. که این نوع نوگرایی با بافت فرهنگی و قبیله‌ای سازگاری نداشت و باعث ناآرامی‌های زیادی گردید. «… فرانسه مدعی منافع در مراکش بود. زیرا مرز جنوبی این کشور با الجزایر هرگز بطور دقیق تعریف نشده‌بود و بر سر برخی آبادی‌ها که به لحاظ ارتباط بین الجزایر و افریقای استوایی فرانسه اهمیت حیاتی داشت بین فرانسه و سلطان اختلاف بود …»(تامسن، ۱۳۸۹، ج۲: ۷۵۱) لذا این کشور به بهانه‌ی سرکوب شورشیان که در برخی مواقع وارد خاک الجزایر می‌شدند به مداخله در امور مراکش پرداخت. مقدمات کار را بدین سان فراهم نمود که ابتدا طی توافقی با ایتالیا در ۱۹۰۲ رضایت این کشور را در مقابل آزادی عمل آن در لیبی جلب نمود اما همچنین طی توافق ۱۹۰۴ رضایت انگلستان را در مقابل آزادی عمل کشور اخیر در مصر بدست آورد . اسپانیا نیز با تصرف مناطقی در مراکش با فرانسه کنار آمد. بدین ترتیب راه برای مداخله‌ی فرانسه باز شد و بر این اساس با دادن وامی معادل ۵/۶۲ میلیون فرانک طلا به مراکش بر صادرات و واردات این کشور تسلط یافت. و زمینه را برای تسلط خود بر امور مالی و نظامی نیز فراهم نمود. آلمان از یک طرف می‌خواست بر مستعمرات خود بیفزاید و از طرف دیگر قصد داشت تا پایه‌های طرح دلکسه را که درجهت تضعیف آلمان شکل گرفته بود را سست نماید. به دنبال این اهداف در ۱ مارس ۱۹۰۵ ویلهلم دوم امپراتور آلمان در طنجه پیاده شد و مورد استقبال عمومی قرار گرفت که زنگ خطری برای فرانسه محسوب می‌شد. امپراتور آلمان «… اشاره کرد که قصدش از این دیدار به رسمیت شناختن استقلال سلطان است. از آنجا که آلمان هیچ‌گونه منافع سنتی یا مستقیم بر مراکش نداشت و بریتانیا و فرانسه به تازگی در مورد وضعیت این کشور به توافق رسیده بودند، این اقدام یک اقدام تحریک‌کننده بود. این اقدامی احمقانه نیز بود زیرا سلطان را تشویق می‌کرد که از آلمان توقع حمایتی داشته باشد که برآورده کردن آن بدون به جان خریدن یک جنگ اروپائی ممکن نبود …»(تامسن، ۱۳۸۹، ج۲: ۷۵۱) آلمان خواهان تشکیل یک کنفرانس بین‌المللی برای حل مسئله مراکش شد تا بلکه منافع همه‌ی دولت‌ها تضمین شود. در غیر اینصورت یک‌جانبه به حمله‌ی نظامی متوسل خواهد شد. «… رهبران فرانسه در مقابل تهدید آلمان به دو دسته تقسیم شدند. در یک طرف دلکسه و ناسیونالیست‌های فرانسوی بودند که تهدید آلمان را جدی تلقی نمی‌کردند و معتقد به مقاومت در برابر آلمان‌ها بودند و طرف دیگر روویه[۱۱۳] نخست وزیر و عده‌ی دیگر که اعمال دلکسه را خودسرانه تلقی کرده و تهدید آلمان را جدی می‌گرفتند. آلمان‌ها از این اختلاف نظر استفاده کرده و عزل دلکسه را تقاضا کردند. روویه که طرفدار مماشات در مقابل آلمان بود تصمیم گرفت دلکسه را که به مدت هفت سال سیاست فرانسه را هدایت می‌کرد قربانی خواسته‌های بولو[۱۱۴] صدراعظم آلمان کند …»(نقیب‌زاده، ۱۳۸۷: ۱۴۰ و ۱۳۹)
صدراعظم آلمان تا این مرحله به یکی از خواسته‌های خود- عزل دلکسه- رسید اما مسئله‌ی اصلی مراکش بود که نهایتاً روویه با تشکیل کنفرانس برای حل آن موافقت نمود. این کنفرانس در ژانویه ۱۹۰۶ با شرکت دوازده قدرت جهانی در الجزیراس واقع در جنوب اسپانیا گشایش یافت که اکثر اعضای آن به نفع فرانسه رأی دادند و بدین شکل جای خالی بیسمارک حس شد. این کنفرانس یک شکست دیپلماسی برای آلمان محسوب می‌شد، چرا که فقط ایجاد نظم در مراکش به عهده‌ی نیروهای فرانسوی و گاهاً اسپانیایی‌ها گذاشته شد، که در مجموع برتری با فرانسه بود. این کنفرانس «… نخستین همایشی به شمار آمد که جمع گزارشگران آن را پوشش خبری دادند، هرچند که کشورها به محرمانه نگه داشتن معاهدات خود ادامه دادند. دیپلمات‌ها از آن به بعد ناگزیر شدند درباره‌ی راه‌های رویارویی بین‌المللی خود با افکار عمومی میهن‌پرستانه که از فراز شانه‌هایشان سرمی‌کشید به گفتگو و چانه‌زنی بپردازند …» فیندلی و راثنی(۱۳۷۹: ۹۱ و ۹۰) نتیجتاً این اقدام باعث تحکیم روابط فرانسه با سایر دول اروپائی بویژه انگلستان گردید، آلمان مغرور از آن با سرافکندگی بیرون آمد.
۶-۲- نقش آلمان در تشکیل اتفاق مثلث
سقوط بیسمارک را باید در تاریخ دیپلماسی و روابط بین‌الملل آغاز یک دوره‌ی جدید دانست، زیرا دو تحول عمده در روابط بین‌الملل به وجود آمد. یکی اینکه فرانسه از انزوا خارج شد و دیگری تغییر در سیاست خارجی آلمان بود. اتحاد مثلث به رهبری بیسمارک مدت ده سال صلح را در اروپا برقرار نمود. تا زمانی که بیسمارک قدرت را در دست داشت با دیپلماسی خود این صلح را تضمین می‌نمود، اما وقتی که فن‌بولو در ۱۹۰۰ صدراعظم آلمان شد با سیاست‌های تهاجمی خود باعث شد تا نقطه مقابل اتحاد مثلث یعنی اتفاق مثلث(متشکل از روسیه و فرانسه و انگلیس ۱۹۰۷) شکل بگیرد.
سقوط بیسمارک بیش از هرکسی فرانسه را خشنود ساخت. زیرا از بندهای دیپلماسی او که مدت بیست سال بر دست و پایش بسته بود، خلاصی یافت و امکان اتحاد با دول مقتدر را باز یافت تا بلکه به کمک آنان بتواند به جبران حقارت ۱۸۷۰ بپردازد. این تفکر زمانی عملی شد که در فرانسه شخصیتی چون بیسمارک مسئولیت امور خارجه فرانسه را بدست گرفت. این شخص دلکسه بود که بر آن شد تا سیاستی را که بیسمارک طی بیست سال نسبت به فرانسه در پیش گرفت، نسبت به آلمان اعمال کند.
چنانکه گفته شد مهمترین تغییری که در سیاست خارجی آلمان پس از بیسمارک بوجود آمد طرح سیاست جهانی بود. تغییر مهم دیگر لغو «پیمان تجدید تضمین» با روسیه بود زیرا امپراتور آلمان آن را مغایر با اتحاد آلمان و اتریش می‌دانست. ویلهلم اگرچه سعی نمود تا مناسبات حسنه با روسیه را محفوظ دارد ولی لغو پیمان مزبور به همان جایی ختم شد که بیسمارک پیش‌بینی کرده‌بود یعنی نزدیکی فرانسه و روسیه، که اینک در شرف اتفاق بود. فرانسه از دست دادن ایالات آلزاس و لرن، برتری دیپلماسی آلمان در عصر بیسمارک، انزوای فرانسه و تحقیر خود در سطح بین‌الملل را فراموش نکرده‌بود. از این‌رو فرصت را مساعد یافت و بر آن شد تا با دول قدرتمند پیمان اتحاد ببندد. البته این تصمیم فرانسه نه برای اینکه مستقیماً با آلمان به جنگ بپردازد، بلکه می‌خواست در سطح بین‌الملل اعاده‌ی حیثیت کند و از این پس هیچ کشوری نتواند آن را آزار دهد.
دلکسه روسیه را که به علت لغو «پیمان تجدید تضمین» به شدت از آلمان رنجیده بود بهترین گزینه تشخیص داد. با این تشخیص آلمان نه تنها اهرم خود را در برابر اتریش از دست داد، بلکه از آن مهمتر اینکه نگرانی‌های روسیه را نیز افزایش داد، زیرا اتکای آلمان بر اتریش در سن‌پطرزبورگ به عنوان یک آمادگی جدید برای حمایت از اتریش در بالکان تفسیر گردید. هنگامی که آلمان خود را مانعی برای اهداف روسیه در منطقه‌ای قرار داد، که هرگز در آن منافع حیاتی نداشت، روسیه مطمئن گردید که باید به دنبال یک وزنه‌ی هم‌سنگ باشد، اکنون فرانسه به رهبری دلکسه برای ایفای این نقش آمادگی خود را اعلام داشت. فرانسه و روسیه هرکدام حوزه‌ی فعالیت جداگانه‌ای داشتند، روسیه درگیر مسائل شرق بود و اتریش را در برابر داشت و فرانسه در شمال افریقای و افریقای سیاه دچار مشکلاتی بود و احتیاج به کمک متحدی داشت، ولی روسیه در آنجا منافع خاص و مستقیمی نداشت. علاوه بر این سیاست دو کشور نسبت به امپراتوری عثمانی دچار تضادهای نسبتاً شدیدی بود. لذا تنها کمک‌های اقتصادی و صنعتی فرانسه به روسیه و حمایت سیاسی روسیه از فرانسه در صحنه‌ی سیاسیت بین‌الملل می‌توانست شرایط را برای نزدیکی دو کشور مطلوب سازد و زمینه‌ی همکاری آنان را فراهم آورد، سرانجام «… در ۱۸۹۹ پس از مذاکرات طولانی به یکدیگر نزدیک شدند و بدین نحو تنهایی فرانسه سپری شد. این اتحاد از لحاظ رسمی جنبه‌ی تدافعی داشت و قرار بر آن بود که اگر آلمان یا اتریش به صورت متجاوز با هریک از این دو دولت وارد جنگ شود، طرف دیگر به کمک کشور موردحمله بیاید و قراردادهای لازم نظامی بین ستاد ارتش دو کشور به امضا رسید …» برینتون و دیگران(۱۳۴۰، ج۲: ۳۳۴) این اتحاد بعدها تقویت گردید و زمینه‌ی همکاری‌های وسیع‌تر اقتصادی، سیاسی و نظامی دو کشور را فراهم ساخت. چند سال بعد یک معاهده‌ی نظامی دیگر به آن افزوده شد و فرانسه از این پس سیاست تجاوزی در پیش گرفت.
هراس فرانسه از آلمان تا بدان حد بود که پیدا کردن یاوری چون روسیه نتوانست به آن اطمینان خاطر بخشد، بنابراین بر آن شد تا یکی از ستون‌های اتحاد مثلث را نشانه بگیرد و آن ایتالیا بود. فرانسه از این بابت خوشبخت بود زیرا جدای از احیای مجدد مسئله‌ی ایرردانت و تشدید رقابت ایتالیا و اتریش در بالکان در ایتالیا کسانی- مثل ویکتور امانوئل سوم- به قدرت رسیدند که بر بهبود روابط با فرانسه تأکید داشتند و از آنجا که سیاست خارجی کشورها در این دوره با رقابت‌های استعماری در هم آمیخته شده‌بود، لازم بود تا دو کشور به اختلافات خود در شمال افریقا پایان دهند. سرانجام طی توافق محرمانه‌ی مارس ۱۹۰۲ فرانسه دست ایتالیا را در امور لیبی باز گذاشت و در مقابل ایتالیا نسبت به اهداف فرانسه در مراکش حسن‌نیت نشان داد. مهمترین نتیجه‌ی این توافق آگاهی آلمان از اراده‌ی سست ایتالیا در اتحاد مثلث بود. ایتالیا اگرچه همچنان بگونه‌ی کجدار و مریز در اتحاد مثلث باقی ماند ولی تا آخر جنگ جهانی در کنار متحدین خود باقی نماند و چنانکه می‌‌دانید شوق قرارداد لندن ۱۹۱۵ آن را از صف اتحاد مثلث خارج و در ردیف اتفاق مثلث قرار داد(که البته سرانجام سودی عایدش نشد).
امپراتوری آلمان و آمال آن نه تنها فرانسه را به وحشت انداخت بلکه قدرت بزرگی چون انگلستان را نیز به هراس افکند و سرانجام باعث گردید تا دو کشور وحشت‌زده خصومت چند صدساله‌ی خود را کنار نهاده و به هم نزدیک شوند تا بلکه از ترسشان کاسته و در کنار هم آرام گیرند. انگلستان مدت‌ها بود که از اتحاد‌های رسمی اجتناب می‌کرد اما حقیقتاً از شبکه‌ی سیاسی بیرون نبود و حوادث بین‌المللی را تحت نظر داشت «سالیسبری با حفظ مقام نخست ویزری به مدت یازده سال وزارت خارجه را برعهده داشت. او یک امپریالیست بود که بریتانیا در زمان وی به موفقیت‌های بزرگی نایل آمد و انگلستان را پرچم‌دار این رقابت‌ها کرد. او برخلاف سیاستش در قبال افریقا، در سایر امور خارجی، موضع سرد، فاصله‌دار و غیرصمیمی و غیرمتعهدی اتخاذ نمود. به عقیده‌ی او در اروپا اتحادی از کشورها که ارزش داشته باشد بریتانیا به عضویت آن درآید، وجود نداشت. او بود که عبارت «انزوای باشکوه» را مطرح کرد»(ویلسون، ۱۳۶۶: ۲۰۹) و باعث شد انگلستان سال‌ها از دور اوضاع را نظاره کند.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...