که:«فرزند بد گر شود نره شیر به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگر است پـﮊوهنده را راز با مادر است»
ج۱ب۴۷۴-۴۷۲
فردوسی در این جا با آوردن این ابیات از زبان انسانی دانا ، می خواهد برای خوانندگان داستانش دلیلی برای پدر کشی بیاورد .
دانلود پروژه
بدین گونه است که «فرومایه ضحاک بیدادگر» جای پدر را می گیرد . چندی می گذرد باز ابلیس نزد ضحاک می رود و خود را «خوالیگر» معرفی می کند و اجازه می یابد در «خورش خانه ی» ضحاک خوردنی فراهم کند .
از آن روز ابلیس هر روز خوراکی های خوب نزد ضحاک می آورد . در روز چهارم که خوراکی از گوشت گاو جوان می پزد ضحاک به شادی بر او می نگرد و از او می خواهد که هر آروزیی دارد بگوید تا آن را برآورده کند . ابلیس که در اندیشه ی از میان برداشتن مردمان است خواستار بوسیدن دو کتف ضحاک می شود . ضحاک نیز اجازه می دهد و ابلیس پس از بوسیدن دو کتف ضحاک ناپدید می شود . به زودی دو مار سیاه بر جای بوسه ی ابلیس سربر می آورند بعد از اینکه چندین بار دو مار را به خنجر می برند و باز هم مارها می رویند ابلیس به شکل پزشک ظاهر می شود و چاره ی سرفروکشیدن ماران را خوراندن روزی دو مغز از سر جوانان می داند تا بدین چاره ی او جهان خالی از مردمان شود .
در آن هنگامه از ایران از هر سوی جوش و خروشی بر پا است ، زیرا جمشید دیگر آن پادشاه دادگر و راستکار نیست . از همین روی همگان پیوند از او می گسلند و به سمت ضحاک می آیند ، ضحاک که اوضاع را چنین می بیند خود را « شاه ایران زمین » می خواند و بر تخت جمشید تکیه می زند . صد سالی بدین منوال می گذرد و از جمشید نشانی یافت نمیشود ، سرانجام در صدمین سال روزی که جمشید به ناگاه از سوی دریای چین پدید می آید به چنگ ضحاک می افتد و ضحاک او را با اره به دو نیم می کند . عمر دراز جمشید که هنگام مرگ هفتصد سال داشت و سِیر زندگانی جمشید ، حکیم سخنور توس را به اندیشه وا می دارد و در همین میان فردوسی لب به سخن می گشاید و اندیشه ی پند آمیز خود را برای با خوانندگان کتابش در میان می گذارد و چنین می سراید :
شد آن تخت شاهیّ و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده کاه
از او بیش بر تخت شاهی که بود بدان رنج بردن چه آمدش سود
گذشته بر او سالیان هفتصد پدید آوریده همه نیک و بد
چه باید همی زندگانی دراز چو گیتی نخواهد گشایدت راز
همی پروراندت با شهد و نوش جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گویی که گسترد مهر نخواهد نمودن به بد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی بیفزایدت سرفرازی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد به دلت اندر ، از درد خون آورد
دلم سیر شد زین سرای سپنج خدایا مرا زود برهان ز رنج
ج۱ب۵۵۰-۵۴۲
فردوسی بعد از اندیشیدن درباره ی زندگی جمشید که با آن همه زندگانی دراز و با آن همه نیک و بدی که پدید آورد در پایان زندگی به دست ضحاک کشته می شود و این که جهان راز خود را به روی بشر آشکار نمی کند برای خود نیز آرزوی مرگ می کند چرا که این دنیا برای او رنج و عذاب است .
ضحّاک ماردوش سال های دراز هر روز مغز دو جوان را به خورد ماران می دهد ، یکی از این جوانان «آبتین» نام دارد . فرانک همسر آبتین باردار است و پسری به دنیا می آورد . فرانک پسرش را به مرغزار می برد و به نگهبان مرغزار می سپارد ، نوزاد که فریدون نام دارد ، نزد مرغزار می ماند و از شیر «برمایه» (گاو نگهبان مرغزار) تغذیه می کند .
از دیگر سوی ضحاک بعد از گذشت این سال ها خوابی می بیند ، فردوسی خواب دیدن ضحاک را تقدیر پروردگار می داند و می گوید :
چو از روزگارش چهل سال ماند نگر تا به سر برش یزدان چه راند !
ج۱ب۵۹۲
ضحاک خوابگزاران را فرا می خواند و از بین خوابگزاران یکی که خردمند و زیرک نام است به او می گوید : مردی به نام فریدون تو را به بند می کشد و گرزه ی گاو سر بر سرت می کوبد .
از این پس ضحاک همه جا به دنبال فریدون است . فرانک که از موضوع آگاه شده است پسر را از نگهبان مرغزار می گیرد به مرد دینی در تیغ کوه البرز می سپارد . ضحاک زمانی به مرغزار می رسد که فرانک رفته است . بعد از گذشت شانزده سال فریدون از البرز کوه به نزد مادر بازمی گردد و از پدرش جویا می شود مادر آن چه را که بر او گذشته است بازگو میکند. حال فریدون در پی کین جستن از ضحاک است . ضحاک در پی خوابی که دیده است بیم فریدون دارد . لذا لشکر بزرگی فراهم می آورد و محضری هم فراهم می آورد که من ضحاکم و جز تخم نیکی نکشته ام وسخن جز به راستی نگفته ام مهتران درگاه نیز از بیم و ترس او با او همداستان می شوند . در این زمان داستان کاوه به وقوع می پیوندند .
کاوه پس از آن که با فرزندش از درگاه ضحاک بیرون می آید همگان را به دادخواهی فرامی خواند و از آن ها که هوای فریدون دارند و می خواهند دل از بند ضحاک بگسلند به فریاد می خواهد که با وی همراه شوند .
از سوی دیگر فریدون کمر بر میان می بندد و کلاه کیان بر سر می گذارد و نزد مادر میاید و مادر را می آگاهاند که به سوی کارزار می رود . فریدون پرگار بر می گیرد و بر خاک نگاری از گرز می کشد که سرش همچون سر گاومیش است تا از روی آن گرزی بسازند . وقتی آهنگران چنان گرزی می سازند که فریدون می خواست آن را نزد او می آورند . فریدون آن را می پسندد و به آهنگران جامه و سیم و زر می بخشد و امید و نوید فراوان می دهد .
فریدون در خرداد روز با سپاهی که به درگاه او گرد آمده اند منزل به منزل به سوی اروند رود می روند ؛ فردوسی در اینجا می گوید :
اگـر پـهلوانـی نــدانــی زبـان به تازی تو اروند را دجله خوان
ج۱ب۸۵۱
این نکته قابل توجّه است که فردوسی بزرگ در میان سخنانی که در شاهنامه از زبان خود آورده است. ابیات و سخنانی به این شکل نیز دارد که مربوط به بخش زبانی و تفاوت زبان پهلوی با فارسی رایج در زمان فردوسی یا تازی می شوند . کزازّی در گزارش این بیت میگوید: اروند یا «الوند» بدان سان که استاد خود باز نموده است نام ایرانی و کهن دجله است . اروند که در واﮊه به معنی تند و تیزپوی است ، با همین ریخت در پهلوی به کار می رفته است. در اوستا اَئوروَنت ویـﮊگی اسب تندپوی و رهوار است ؛ گاه همراه با اسب به کار میرفته است : ائورونتواسپه و گاه به تنهایی در این کاربرد دومین با اَروَنت در سانسکریت که به معنی اسبی است که برای تیز تاختن و برنده شدن در اسبدوانی پرورده و بالانده شده است ، برابر است و آیلِرس خاور شناس آلمانی انگاشته است که واﮊه آسوری ارانتو و یونانی اورونتس که نام رودخانه ی العاصی در سوریه هستند ریشه و خاستگاه آریایی دارند و با «ائورونت» اوستایی و «ارونت» سانسکریت سنجیدنی اند . از آن روی که دجله رودی تیز و خروشان است اروند خوانده شده است . نام تازیکانه ی این رود دجله نیز گویای تیزی و خروشندگی آن است . دجله ریخت تازی شده ی تیگلت یا تیگلتل در پهلوی است و ریخت اوستایی آن تیگره بوده است که آن نیز به معنی تیز است و واﮊه ی تیز در پارسی از آن برآمده است . (کزّازی،۱۳۸۶: ۳۰۷)
فریدون بعد از رسیدن به دجله و شهر بغداد منزل می کند . سپس از رودبان می خواهد که کشتی به راه اندازد و او را با سپاهی که به همراه دارد به آن سوی رود برساند که رودبان نمی پذیرد . فریدون چون این سخن می شنود خود سوار بر اسبش «گلرنگ» شده و از رود می گذرد و سپاهیان نیز چنین می کنند . آن ها وقتی که به آن سوی رود به خشکی می رسند بیدرنگ به سوی بیت المقدس می تازند ؛ فردوسی باز در این جا می گوید :
که بر پهلوانی زبان راندند همی «گنگ دﮊهوختـ»ش خواندند
به تازی کنون خانه ی پاک خوان برآورده ایوان ضحاک دان
ج۱ب۸۶۶-۸۶۵
این ابیات نیز از جمله بیت هایی است که مربوط به بخش زبانی می شود ، همانطور که می دانیم پهلوانی همان زبان پارسی میانه است . و فردوسی گنگ دﮊهوخت را معادل بیت المقدس دانسته است . و به خانه ی پاک برگردانده است .
۱
فریدون در بیت المقدس کاخی می بینند که آن را خانه ی اﮊدها می داند . این جا به یارانش فرمان می دهد : باید بشتابیم روز درنگ نیست . و خود پیشاپیش سپاه می تازد تا به در کاخ می رسد . روزبانان ضحاک را می کشد سپس با یاد و نام پروردگار با اسب به کاخ ضحاک وارد می شود . در همان وقت طلسمی را که ضحاک بر بالای ایوان کاخ نهاده بود ، به این دلیل که به نام ایزد یکتا نبود پایین می آورد و سرهای جادوان و نره دیوانی را هم که در کاخ بودند ، با گرز فرو می کوبد و بر «گاه» ضحاک جادو پرست پای می گذارد و و بر آن می نشیند . در آن هنگام ضحاک در هندوستان بود و مردی به نام کندرو بر گنج و تخت و سرای او مهتر بود . که فردوسی او را چنین معرفی می نماید :
ورا کندرو خواندندی به نام به کندی زدی پیش بیداد گام
ج۱ب۹۲۶
کندرو نام کدخدای و پیشکار دهاک در شاهنامه است . فردوسی گزارشی شاعرانه و پندارین از این نام کرده است و آن را در معنی کسی دانسته است «به کندی پیش بیداد گام می زند» خواست وی از این سخن به کنایه ای ایما آن است که همواره با بیداد یار و یاور و همراه است و هرگز از او دوری نمی کند . (کزازی،۱۳۸۶ : ۳۴۱)
در ادامه ی داستان کندرو به نزد ضحاک می رود و ماجرای فریدون را به گوش او می رساند ، ضحاک با شنیدن این اتفاق چنان برمی آشوبد که آرزوی مرگ می کند و به دشنام برکندرو می خروشد و می آشوبد و او را از نزد خود می راند . در پی این آشفتگی ضحاک با سپاهیانش رهسپار شهر و کاخ خویش می شود و چون به نزدیک کاخ خود می رسد با سپاهیانش که همه از دیوان جنگاور هستند به بام کاخ می آید . فریدون که از آمدن ضحاک و سپاهیانش آگاه می شود با سپاهیان خود بر دیوان می تازد و همه را به زخم گرز از اسبانشان می ریزد . مردم شهر هم که همه در هوای فریدون هستند و از ضحاک دلی پرخونی دارند ، به لشکر فریدون می پیوندند . در آن هنگام ضحاک که تن را سراسر به آهن پوشانده است تا کسی او را نشناسد از بام کاخ شهرناز را در کنار فریدون می بیند و می شنود که او لب به نفرین وی گشوده است و در این هنگام آتش رشک و حسد در دلش زبانه می کشد و از بام کاخ فرو می آید و پای به صحن می گذارد و فریدون آن چنان به سر ضحاک می کوبد که کلاه خود او می شکد همان گاه است سروش برای او از ایزد پیام می آورد که مبادا ضحاک را بکشی بلکه او را به کوه ببر و ببند . و در این هنگام ضحاک را بر پشت هیونی برافگنده زار ببردند و فردوسی در این جا به سخن می آید :
همی راند از این گونه تا شیرخوان جهان را چو این بشنوی پیر خوان
بسا روزگارا که بر کوه و دشت گذشته است و بسیار خواهد گذشت
ج۱ب۱۰۳۵-۱۰۳۴
فردوسی ما را از گذشت روزگار می آگاهاند ، روزگاران بسیاری گذشته و بسیار نیز خواهد گذشت .
ضحاک را به کوه بردند و بستند به طوری که خون دل او بر زمین ریخته شد تا مرد . و این مکافات عمل کسی است که پدر خویش را می کشد ، با دیوان و جادوان ارتباط دارد و مردمان را به کشتن می دهد ولی محضر می سازد که پادشاهی دادگر است .
در پایان داستان ضحاک فردوسی با توجه به زندگی ضحاک و به ویژه فریدون این گونه می سراید:
از او ، نام ضحاک چون خاک شد جهان از بد او همه پاک شد
گسسته شد از خویش و پیوند اوی بمانده بدان گونه در بند اوی
ج۱ب۱۰۴۶-۱۰۴۷
نام ضحاک که روزی پادشاهی بلند آوازه بود خاک شد و جهان و جهانیان از بدی هایی که او کرد به آسایش دست پیدا کردند و ضحاک مرد و از خویشاوندان و پیوندان خود دور شد و همگان از بند او آزاد شدند ، در حالی که خود او در بندِ مکافات عمل خویش ماند .
فردوسی در ادامه می گوید :
بیا تا جهان را به بد نسپریم به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود یادگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند نخواهد بدن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار سخن را چنین خوار مایه مدار
ج۱ب۱۰۵۲-۱۰۴۹

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...